سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستِ شریران، همچون مسافر دریاست که اگر از غرق شدن هم ایمن ماند، از ترسْ ایمن نیست . [امام علی علیه السلام]

و من آنروز متولد شدم - جان و ریحان

Powerd by: Parsiblog ® team. ©2006
و من آنروز متولد شدم(سه شنبه 87 فروردین 27 ساعت 5:27 عصر )

چه عادت بدی داشت مامان!تو طب الآن دیگه منسوخ شده خداروشکر! ضایع بود خب!بچه رو قنداق می کردن که دست و پاش بد شکل نشه!اما دست و پای من که دراز شد...و دست از پا دراز تر...
اونروز یادته..؟اون قنداقه رو پوشیده بودم که مامان جون روش گل لاله گلدوزی کرده بود..هنوز دارمشا!..توش یادگاریارو جمع کردم..بگذریم..تو بغل مامان بودم..گفت تو داری میای..نشسته بودیم دم در ...من فقط مامانو می دیدم..هنوزم طوری نگاه می کنم که حتما مامان تو زاویه دیدم باشه..
هی به آسمون نگاه می کرد..منم نگاهشو تعقیب می کردم...آسمون ابری بود..هنوز هم که هنوزه،آسمون که ابری می شه،منم سر به هوا می شم...
مامان هی با من حرف میزد..همش نگرانت بود..حرفایی بهم می زد که به دیگران نمی گفت..فکر می کرد منم نمی فهمم... مامان زیر لب  می گفت  ـ بیا دیگه!الان آسمون می باره!..
دندوناشو به هم فشار داد:
ـ چقدر گفتم لباس گرم ببر؟!گفتی جنازه بچه ها رو از زیر یخ در میارن..من لباس گرم نمی خوام...بفرما!حالا تو بارون چطور می خوای برگردی..
اوخ..اوخ..بارون گرفت..قطره های گنده گنده رو صورتم ولو می شدن،اما مامان که حواسش به من نبود..جیغ زدم...اما مامان فکر می کرد من بهانه تو رو می گیرم!
ـالان میاد مامانی!..تو هم دلت تنگ شده؟الان میاد!...
و تا مدتها و شاید هنوز هم،نمی شد جلوش گریه کنم..فکر می کرد همه بهانه از توست!!
من که تو رو ندیده بودم که دلم برات تنگ شه آخه!..حالا یه وقت خیال نکنی منو برد تو ها!نه خیر!چادرشو کشید رو سرم...دنیا خال خالی شد..
کوچه رو که حتما یادته دیگه!خاکی بود و پر از قلوه سنگ..رو به روی خونه سنگر کنده بودن...یادمه تا 5،6سالگیمم اون سنگرا بودن..با یه بشکه قیر اندود چپ کرده،که خانمهای محل جای پناه گرفتن تو سنگر،ما بچه ها رو می کردن تو چاله چوله ها و خودشون روش می نشستن و از همسراشون خبر رد و بدل می کردن..و این خبر ها انگار هیچ وقت از تازگی نمی افتاد...
چی می گفتم...؟..آهان کوچه خاکی بود.با سنگای درشت..مثل سنگای زمین بازی پارک...تو که نبودی اون پارکو ساختن..اما هنوز هم نیمه کاره ست...کی تا حالاست...صدای پا اومد..خش خش...یا یه همچین چیزایی...مامان سعی می کرد آروم جیغ بکشه!!
ـ اومدی؟..جانم..بدو آفرین..الان خیس می شی..سرما می خوری..بعد هر کار کنم باز بر می گردی منطقه...
داشتی نزدیک می شدی..مامان منو رو قلبش فشار می داد..تند میزد..خیلی تند..ترسیدم..گریم گرفت..
ـسلام..
چه صدای کلفتی داشتی..از تو هم می ترسیدم...اگر چه الان می دونم اونی که ترس داره تو نیستی...یکی دیگه ست...
مامان این چادرو بزن کنار ببینم کی مامان منو ترسونده!!!
ـسلام!..چقدر دیر کردی عزیز...دستت چی شده!..نگاه کن..سر تا پاش گلیه!
صدات نمیومد...مامان یه جوری چادرو زد کنار که من یه لحظه چشمای خندونشو دیدم..بالاخره از من پرده برداری...نه!چادر برداری شد و تو منو دیدی و من هم تو رو!ببخش که ترسیدم!خب..خب تر سناک بودی!موهات خیس بود...چسبیده بود به پیشونیت..چشماتم که گرد کرده بودی...دهنتم که تا گوشات باز بود...خب وحشتناک بودی دیگه!تازه یه دفعه بلند خندیدی!
منو از مامان گرفتی..زیر بارون..هی بالا پایین انداختی..مامان همش می گفت نکن!تازه شیر خورده...همش تقصیر این مامانه...اگه قنداق نبودم،موهاتو می زدم کنار..دستامو که گرم بود مینداختم دور گردنت..یه انگشتر فیروزه دستت بود...ایناهاش...بذار بکنم دستم...
ـاون تو انگشت کوچیکش می کرد!
بفرما!خانمت فالگوش وایساده...
.....اومدی تو حیاط..مامان جون دوید تو ایوون..
ـالهی دورت بگردم مادر...از احمد چه خبر..
بی رحمانه منو دادی بغل مامان. رفتی تو بغل مامانت..مامان چادرش افتاد..درو بست..
                                                                     ***
..خلاصه منو اونشب سرما دادین...دراز کشیدی همین جا!وسط اتاق...گفتی آخیش..مامان پوز خند زد..چادرشو گرفت دستش کنارت زانو زد...یه جوری که حتما بهت بر بخوره گفت:
ـ خب نرو اگه انقد سختته!
یه اخم کوتاه بهش کردی...دستتو دراز کردی که منو بگیری..نداد بهت..یادت باشه!مگه من توپ دسترشته بودم؟!خلاصه گرفتی منو...هی بوسیدی..:آخیییییش...آخیییییش...سیبیلات هی می رفت تو صورتم...دستام بسته بود و الا...
الانم دستام بسته ست...دستام بسته ست.......
 رو شکم خوابوندیم رو سینه ات دستتو چند بار زدی رو پشتم...قلب تو از مامان قوی تر می زد:گوروپ گوروپ...اون همه نیرو رو از کجا آورده بودی...اون همه توانو...
مامان دوید دوربینو آورد..عکس گرفت...بعد ها پاره ش کردم...تنها عکس دونفرمونو...خودت می دونی چرا!...
مامان ساکت نگات می کرد...سیر نمی شد...
ـاسمشو چی بذاریم..؟
رفتی تو فکر..منو گذاشتی زمین..نشستی به مامان نگاه کردی..دل تو دلم نبود!..پاشدی رفتی جلو روشویی...آستیناتو زدی بالا که وضو بگیری...:
ـ هر چی تو بخوای!
حوله رو برداشتی سرتو باهاش خشک کردی...
ـ آب گرم کنم بشوری سرتو؟
ـ نه..زحمت نکش..
ـمن؟من تا حالا هیچی صداش نکردم..دوست داشتم تو بیای بگی..بچه سه ماهشه..اسم نداره..شناسنامه نداره...کوپن هم بهمون نمیدن...حالا کوپن هیچی...تو یعنی هیچ نظری نداری؟؟
سکوت کردی...آره خب..تو که قرار نبود منو هیچ وقت صدا کنی..وضو گرفتی..مامان همینطور وسط اتاق، ساکت..نماز خوندی..مامان نگات کرد...
ـبدش...
مامان رو زانو تا  کنار مهرت  اومد...منو گرفتی...دهنتو چسبوندی به گوش راستم...
ـالله اکبر..چشماتو بستی..:فاطمه...
مامان خندید...با سر تایید کرد.....:کنیز فاطمه ست... اما نیستم...
این آخرین کلمه ای بود که قبل از شیر خوردن ازت شنیدم...صبح که پا شدم مامان پشت پنجره بود...ومن فاطمه شدم...فاطمه...




» ریحان
»» نظرات دیگران ( نظر)


لیست کل یادداشت های وبلاگ
سلامی چو بوی خوش آشنایی!
[عناوین آرشیوشده]


بازدیدهای امروز: 31  بازدید
بازدیدهای دیروز: 9  بازدید
مجموع بازدیدها: 118647  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

» لوگوی دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «